صفحه اصلی arrow مطالب جالب و متنوع arrow وقتی که عزراییل خندید، گریه کرد و ترسید
 

تابلو اعلانات نت گشت..

نت گشت را home page خود کنيد

ابزارهای رایگان برای افزایش بازدید سایت و وبلاگ شما
کدهای زیبا سازی سایت و وبلاگ - ساعت های زیبا
فروش سایت و دامنه زیبا، رند و با سابقه ده ساله و رنک دار
درمان سرماخوردگی با روش درمان های گیاهی و غذایی در ایران و جهان
دانلود تقویم نجومی سال 1403
دانلود کتاب مجربات باقر
دانلود کتاب صوتی تاریخ امپراطوری هخامنشیان از کوروش تا اسکندر
دانلود کتاب صوتی اروپا در قرون وسطی
دانلود جزوه حقایقی درباره سنگ پادزهر
فروشگاه اینترنتی عصر قدیم

جستجو در سایت نت گشت و در کل سایت ها

دانلود تقویم نجومی 1403 - تقویم نجومی 1403 منجم باشی - تقویم نجومی حسین جانقربان 1403 - تقویم نجومی گلپایگانی 1403

دانلود رایگان کتاب صوتی خداوند الموت - نوشته پل آمیر - مترجم ذبیح الله منصوری


اهدای عضو یعنی اهدای زندگی

كاربران آنلاین

ما 9 میهمان آنلاین داریم
خبر خوان سایت نت گشت
RSS 2.0

ورود كاربر





هنوز ثبت نام نكرده اید؟ عضویت در سایت
به وب

عکسی از نوجوانی آنجلیا جولی بازیگر خوش سیمای هالیوودی
جمعه ۰۵ آبان ۱۳۹۱ ساعت ۰۵:۵۰ قبل‏ازظهر
  [جزئیات]...      غذای‌ 14 سال پیشِ دایی و باقری /عکس
پنج‌شنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۰ ساعت ۰۳:۴۰ قبل‏ازظهر
  [جزئیات]...      فلامک جنیدی و خواهرش - سیبی که از وسط نصفش کردن
چهارشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۴ ساعت ۱۲:۴۲ بعدازظهر
  [جزئیات]...      عکس های جدید هانیه توسلی
دوشنبه ۰۹ خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۱۰:۵۰ قبل‏ازظهر
  [جزئیات]...      عکس های متفاوت شبنم قلی خانی در خارج از کشور
جمعه ۱۸ آذر ۱۳۹۰ ساعت ۱۰:۵۹ قبل‏ازظهر
  [جزئیات]...      

وقتی که عزراییل خندید، گریه کرد و ترسید

ارزیابی كاربر: ONONONOFFOFF / 1
ضعیف عالی 

ازعزرائیل پرسیدند:

تابحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟
عزرائیل جواب داد:
یک بارخندیدم،
یک بارگریه کردم
ویک بارترسیدم.

."خنده ام" زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم. اورادرکنارکفاشی یافتم که به کفاش میگفت:کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم وجانش راگرفتم..

"گریه ام"زمانی بود که به من دستور داده شدجان زنی رابگیرم،او را دربیابانی گرم وبی درخت وآب یافتم که درحال زایمان بود..منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم. دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم.

."ترسم"زمانی بودکه خداوندبه من امرکردجان فقیهی را بگیرم نوری ازاتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد وزمانی که جانش را می گرفتم ازدرخشش چهره اش وحشت زده شدم..
دراین هنگام خداوند فرمود:
میدانی آن عالم نورانی کیست؟..
او همان نوزادی ست که جان مادرش راگرفتی.
من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که باوجودمن،موجودی درجهان بی سرپناه خواهد بود..

0 نظر

هیچ نظری وجود ندارد. اولین نفر برای نظر دهی به این مقاله باشید!

ارسال یك نظر


هجی كردن هجی كردن

کتاب صوتی تاریخی

آخرین مطالب