صفحه اصلی arrow مطالب جالب و متنوع arrow داستان خنده دار میمون ها و کلاه فروش
 

تابلو اعلانات نت گشت..

نت گشت را home page خود کنيد

ابزارهای رایگان برای افزایش بازدید سایت و وبلاگ شما
کدهای زیبا سازی سایت و وبلاگ - ساعت های زیبا
فروش سایت و دامنه زیبا، رند و با سابقه ده ساله و رنک دار
درمان سرماخوردگی با روش درمان های گیاهی و غذایی در ایران و جهان
دانلود تقویم نجومی سال 1403
دانلود کتاب مجربات باقر
دانلود کتاب صوتی تاریخ امپراطوری هخامنشیان از کوروش تا اسکندر
دانلود کتاب صوتی اروپا در قرون وسطی
دانلود جزوه حقایقی درباره سنگ پادزهر
فروشگاه اینترنتی عصر قدیم

جستجو در سایت نت گشت و در کل سایت ها

دانلود تقویم نجومی 1403 - تقویم نجومی 1403 منجم باشی - تقویم نجومی حسین جانقربان 1403 - تقویم نجومی گلپایگانی 1403

دانلود رایگان کتاب صوتی خداوند الموت - نوشته پل آمیر - مترجم ذبیح الله منصوری


اهدای عضو یعنی اهدای زندگی

كاربران آنلاین

ما 21 میهمان آنلاین داریم
خبر خوان سایت نت گشت
RSS 2.0

ورود كاربر





هنوز ثبت نام نكرده اید؟ عضویت در سایت
به وب

عکس مهسا کرامتی در کنار خواهرش مهتاب کرامتی
یك‌شنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۴ ساعت ۰۶:۱۰ قبل‏ازظهر
  [جزئیات]...      اين اقا رو مي شناسيد؟
چهارشنبه ۰۷ تیر ۱۳۹۱ ساعت ۱۱:۲۰ قبل‏ازظهر
  [جزئیات]...      اينم از دارو دسته هري پاتري ها
چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۱ ساعت ۰۵:۵۹ قبل‏ازظهر
  [جزئیات]...      عکس خانوادگی نفیسه روشن
یك‌شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۴ ساعت ۱۲:۱۶ بعدازظهر
  [جزئیات]...      فرهاد
سه‌شنبه ۰۸ فروردین ۱۳۹۱ ساعت ۱۱:۱۰ بعدازظهر
  [جزئیات]...      

داستان خنده دار میمون ها و کلاه فروش

ارزیابی كاربر: OFFOFFOFFOFFOFF / 0
ضعیف عالی 

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید… که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمون ها هم کلاه ها را به طرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.

سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدربزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین
انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت: فکر می کنی فقط تو پدربزرگ داری؟!

 

برگرفته از وبلاگ: vb06.mihanblog.com

آموزش زبان  دیالوگ

آخرین مطالب